ویانا خورانیویانا خورانی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

خوشگل باباش **********

ویانا می دانی فردا قرار چه بلایی سرت بیاد ؟

وای وای فردا آمپول داری (واکس 18 ماهگی) این واکسن را بزنی دیگه واکس نداری انشاء اله تا شش سالگی قربونت بروم آخرین باری که سرما خورده بودی مجبور شدیم برویم آمپول بزنیم ویانا هم خوشجال فکر کرد حالا آمپول چی ؟ به مریضهایی که بیرون مطب نشسته بودند با خوشحال می گفتی آمپول آمپول ولی همین که بردیم آمپول زدیم آوردیم بیرون خنده یاد رفت . ...
9 بهمن 1392

دخترم گلم روز کودک مبارک

هدایای روز کودک ویانا مامان پروین : سرویس اسباب بازی قابلمه - پیکنیک - کفگیر و ملاقه   مامان وحیده :  عروسک انگشتی حیوانات جنگل -  کتاب داستان بابا سعید :  ماشین آبی رنگ دایی بهرام : کیف کوله پشتی میکی موز دختر گلم مبارکت باشه انشاء اله دوران کودکی خوبی داشته باشی و مامان و بابا به وظایفشان خوب عمل کنند و تو هم قدردان زحمات مامان و بابا و مامان پروین باشی .       ...
9 بهمن 1392

عزیزم دلم دیروز که تمام وقتم را به تو اختصاص دادم چقدر مهربان شده بودی

عزیز دلم چند وقتی بود که خیلی بهانه گیری می کرد توی خانه دیروز تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم ( نه ظرف بشورم - نه شام درست کنم - نه خانه را تمیز کنم و ...) تازه دو ساعت هم خروجی گرفتم آمدم خانه یک کتاب هم برات خریدم وقتی که آمدم خانه اول با هم نشستیم عکسهای کتاب را دیدیم بعد شیر مامان وحیده را خوردی ، میوه خوردیم با هم بعدش رفتیم پاساژ نزدیک خونه موقع که برگشتیم خونه یک گوشی موبایل ( اسباب بازی ) خریدیم داخل گوشی یک صدای سگ داشت که خیلی ذوق میکردی کلاً روز خوبی را با هم داشتیم . اما داشته باش که الان بوی ظرفهای نشسته مال دوشنبه داخل آشپزخانه بوش پیچیده ( چون من شب ها خیلی خسته می شوم واقعاً نمی توانم ظرف ها را بشورم می گذارم برای فردا بع...
9 بهمن 1392

ویانا جون متوجه می شه خرید کردن یعنی چی ؟

عزیز دلم دیروز توی کتاب عکس بادکنک که نخ هم بهش وصل بود را دیده بودی پشت سر هم می گفتی بخریم بخریم     بعضی موقع هم می روی سراغ کیف مامان کیف پول من را در می آوری بیرون بعد پول یا کارت دستت می گیری می روی جلوی در خداحافظی میکنی میگه آ م بخرم   ...
9 بهمن 1392

قربون این صحبت کردنت مامان بشه (1392/11/06)

  دیروز بابا سعید از  دانشگاه که آمد خانه رفت دست و صورتش را بشورد ویانا طبق معمول دنبال بابا رفت جلوی در دستشویی بعد به بابا گفت                                                    سعید خوبی ؟     تازگی ها خیلی با خودش صحبت می کند دو کلمه را می تواند به هم بچسباند بعضی مواقع هم از خودش سوال می کنه و بعد خودش جواب سوالش را می دهد مثلاً ظرف میوه که جلوش باشه می گه این ؟      &nb...
7 بهمن 1392

یاد گرفتن بازی جدید

 1- چشاتو ببندی بعد من بروم گم بشوم بعد تو بیائی من را پیدا کنی . 2-یک بازی دیگه هم که دوست داری انجام بدی می گه سگ من هم می گم ترسیدم ترسیدم . دوباره میگی گربه من هم می گم ترسیدم ترسیدم . بعدش من را بغل می کنی که نترسم . 3- دو کردن من دو می کنم تو هم نی نی می شی ( چهار دست و پا ) می دوی دنبال مامان که من را بگیری.         ...
7 بهمن 1392

بدون عنوان

من وقتی حامله بودم ماههای اول بود که خونریزی خیلی کمی داشتم که دکتر گفت بند ناف جنین پاره شده من در بیمارستان بستری شدم با آمپور و شیاف و استراحت مطلق خدا خواست اتفاقی نیافتد بعدش هم که رفتم سرکار ماه های آخر بود که دکتر گفت نباید بروی سرکار ولی شرایط طوری بود که نمیشود تا یک هفته مانده به زایمان رفتم سرکار تازه اش یک روز مانده به مرخصی با بابا سعید رفتیم بازار روز خرید کنیم یک خانمه گفت چند ماهت هست گفتم فردا موعد زایمان است چون من زیاد شکمم بزرگ نبود و هرکس من را می دید می گفت شکمت مثل مادرهایی که می خواهند پسر بزایند ............. بابا سعید هم خیلی پسر دوست داشت مامان پروین هروفت سیسمونی میخرید بابا می گفت شاید پسر شد . دقیقاً یک...
5 بهمن 1392