ساعت 5 صبح ویانا داشت برف را نگاه می کرد.
گل دخترم صبح خواستیم برویم سرکار بیدار بود توی ماشین چنان به بارش برف نگاه می کرد چون همه جا سفید پوش شده بود . الان کاش با ویانا می رفتیم توی حیاط با هم برف بازی می کردیم و عکس می انداختیم . ...
نویسنده :
مامان ويانا
13:43
یک روز برفی زیبا
برف آمده شبانه رو پشتبام خانه برف آمده رو گلها رو حوض و باغچهی ما زمین سفید هوا سرد ببین که برف چها کرد رو جادهها نشسته رو مسجد و گلدسته برف قاصد بهاره زمستانها میباره سلام سلام سپیدی! دیشب ز راه رسیدی؟ ...
نویسنده :
مامان ويانا
7:35
یک روز برفی ( کاش برف زیاد می آمد با ویانا می رفتم آدم برفی درست می کردیم)
امروز صبح ویانا از خواب بیدار شده بود دلش نمی خواست مامان برود سرکار
دختر ناز مامان صبح بیدار شده بود فهمید که می خواهیم برویم سرکار چسبیده بود به مامان می می می خورد بهش گفتم مامان می خواهد برود سرکار لباسهایم را بپوشم تو هم بروی خانه خاله مهسا ( نه اینجا) یعنی نرویم خانه خودمان بمانیم . زندگیم دورت بگردم شرمنده مامان خیلی خیلی دوست داره عاشقتم ...
نویسنده :
مامان ويانا
7:53
ویانا خانم روز 1392/11/10 واکسن 18 ماهگی را زد .
عزیز دلم روز پنجشنبه با دائی حامد رفتیم واکسن 18 ماهگی را زدیم خیلی گریه کردی و خون از پاهات آمد . موقعی که آمدیم دو تا بادکنک خریدیم که بهانه گیری نکنی . تا دو ساعت حالت خیلی خوب بود اما بعد از آن پادرد و بهانه گیری شروع شد . اگر بابا سعید ما را پنج ساعت بیرون نمی برد و سرگرم نمی کرد حسابی بهانه گیری می کردی به هوای تاب بازی کردن و دور زدن توی خیابان ساکت شده بودی . اما ساعت 10 شب تا خود صبح خیلی حالت بد شد ( تب و بی قراری و پادرد ) مامان پروین تازه از سرکار آمده بود با وجود خستگی تا صبح بالای سر ویانا بود . دائی حامد هم که کسی جرأت نمیکنه از خواب بیدار کنه اما با صدای گریه ویانا بلند می شد می آمد با ویانا حرف می زد که سرگرم بش...
نویسنده :
مامان ويانا
12:26
دلم یک ذره شده برای نفسم
امروز توی اداره یکدفعه حواسم رفت پیش نفسم یاد کارهای شیرینش افتادم تازگی ها همین که می بینند مامان می خواهد لباسها را از لباسشوئی دربیاورم بیرون سریع می رود لباسها را دانه دانه از لباسشوئی درمی آورد بعدش می ده به مامان که بندازم روی رخت پهن کن من هم چنان ذوقی می کنم که نگو بعدش که بوسش می کنم و تشکر . راستی دختر گلم چند شبی که شبها خوب نمی خوابی بابا هم دیروز حسابی کلافه شده بود یکمی با صدای بلند گفت بگیر بخواب تو مثل اشک بهار زدی گریه بابا هرچه قدر خواست بوست کنه نذاشتی . دلیل کم خوابیت هم به خاطر بازیگوشی دوست داری بازی کن ای کاش خودت تنهایی بازی کنه همین که سرم را می زارم روی بالش هی گی پاشو پاشو (...
نویسنده :
مامان ويانا
11:35
ویانا می دانی فردا قرار چه بلایی سرت بیاد ؟
وای وای فردا آمپول داری (واکس 18 ماهگی) این واکسن را بزنی دیگه واکس نداری انشاء اله تا شش سالگی قربونت بروم آخرین باری که سرما خورده بودی مجبور شدیم برویم آمپول بزنیم ویانا هم خوشجال فکر کرد حالا آمپول چی ؟ به مریضهایی که بیرون مطب نشسته بودند با خوشحال می گفتی آمپول آمپول ولی همین که بردیم آمپول زدیم آوردیم بیرون خنده یاد رفت . ...
نویسنده :
مامان ويانا
11:30
1392/11/05 ویانا با مامان پروین رفتند معاینه چشم
دخترم گلم روز کودک مبارک
هدایای روز کودک ویانا مامان پروین : سرویس اسباب بازی قابلمه - پیکنیک - کفگیر و ملاقه مامان وحیده : عروسک انگشتی حیوانات جنگل - کتاب داستان بابا سعید : ماشین آبی رنگ دایی بهرام : کیف کوله پشتی میکی موز دختر گلم مبارکت باشه انشاء اله دوران کودکی خوبی داشته باشی و مامان و بابا به وظایفشان خوب عمل کنند و تو هم قدردان زحمات مامان و بابا و مامان پروین باشی . ...
نویسنده :
مامان ويانا
10:42