مامان فداي اشكات بشود كه اشكات قلب مامان را از جا درمي آورد.
امروز صبح ويانا موقعي كه مي خواستيم برويم سركار از خواب بلند شده بود طفلكي بچه ام چسبيده بود به مامانش فهميده بود داريم تنهايش مي گذاريم . سوار ماشين شديم كه ويانا را ببريم خانه خاله سوسن بديم ويانا از ماشين پياه نمي شد مي گفت دور بزنيم بزور تنواستم بغلت كنم توي پله ها همش گريه مي كردي مي گفتي نخام بريم وقتي دادم بغل خاله سوسن چنان گريه اي كردي نگو مجبور شدم بيايم خانه كمي شير بدهم بعد بروم ولي مگه مي مي را ول مي كرد مي خورد و گريه مي كرد مامان سوسون ويانا را خواست سرگرم كند كه مامان وحيده برود سركار ولي انگار گريه هايش تمامي نداشت مجبور شدم در را ببندم و بروم . پشت در چند دقيقه اي ايستادم تا ببينم ساكت مي شود خيالم راحت بشود ديدم نه طفلكي بچه ام داشت گريه مي كرد
چاره اي نداشتم بايد مي رفتم سركار دير شده بود . خوشگل من ،نفس من ، زندگيم من را ببخش شرمنده خودم توي ماشين آنقدر گريه كردم كه نگو الان هم فكر و ذهنم درگير ويانا است .