بدترین روز زندگی من 1393/04/03
ویانا مامان من را ببخش که به خاطرخواب خواب آلودگی من باعث شدی دست های کوچکت این طوری زخم بشود.
دیروز ساعت 10 شب مامان وحیده خیلی خسته و خواب آلو بود همین که سرم را روی بالش گذاشتم ویانا مشغول توپ بازی بود یکدفعه بابا سعید از توی اتاق صدا زد کی برای من آب می آورد ؟ من تا بلند شدم از روی بالش ویانا در یخچال باز کرد شیشه آب را برداشت و یکدفعه حالت دو رفت سمت اتاق و شیشه آب خورد زمین ویانا دستاش همینطوری خون چکه می کرد طفکلی بچه ام چهار تا بند انگشت و کف دستهایش برید یکی از انگشتهای دستش گوشتش کنده شده بود که بابا سعیدسریع گوشت دست ویانا را چسبید بهش که کنده نشود.
بعد از آن بیمارستان و بعد از بیمارستان رفتیم خانه مامان پروین به بابا سعید گفتم برو به مامان پروین بگو چی شده که از در می آئیم تو نترسد وقتی که دستهای باند پیچی شده ویانا را مامان پروین دید خیلی حالش بد شد و از این طرف هم سرزنش هایی که به مامان وحیده می شد توی آن وضعیت عصاب آدم را بهم ریخته می کرد الان خیلی داغونم دارم دیوانه می شوم و به اجبار هم امروز آمده ام سرکار . و از این طرف هم مامان سوسون که کمی قلبش درد می کند با دیدن وضعیت ویانا حالش بد شده بود خاله الهام و خاله مهسا چنان گریه ای می کردند که نگو .