ویانا خورانیویانا خورانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

خوشگل باباش **********

ویانا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی لجبازی شده

1393/12/6 9:42
نویسنده : مامان ويانا
222 بازدید
اشتراک گذاری

ای خدای مهربان این حرف هایی که می زنم به حساب ناشکری من نگذاری ولی واقعاً خیلی خسته ام

ویانا تا امروز که دو سال و 7 ماهش شده 2 ساعت استراحت نداشته ام نه توی دوران بارداری نه موقعی که ویانا بدنیا آمده .

توی دوران بارداری خیلی شرایط سختی گذراندم اولاً که در دوران بارداری خیلی اتفاقات توی اون دوران افتاد . اولاً که اوایل بارداری بند ناف جنین پاره شد که محبور شدم توی بیمارستان بستری شوم بعد از آن استراحت مطلق که فقط دو هفته تنواستم خانه بمانم به خاطر شرایط کاری ام و تا آخر ماه بارداری من مجور بودم که بروم سرکار و هروقت که می رفتم دکتر تأکید می کرد که نباید سرکار بروم و یا اگر هم می روم در هفته چند روز از مرخصی استفاده کنم ولی محیط کار جدیدم اصلاً نمی توانستم زیاد از مرخصی استفاده کنم تا یک هفته به زایمان من هر روز میسر خانه و اداره که خیلی هم دور بود می رفتم . دوماً :خانه خریدم برای خرید خانه خیلی شرایط سختی داشتیم بعد از آن اسباب کشی و تعمیرات کلی خانه که باعث شد ما چند هفته ای خانه خودمان نباشیم . سوماً جابجایی محل کار مامان وحیده که محل کار جدید خیلی محیط خشک بود و اصلاً کسی ملاحظه زن باردار را نمی کرد و حجم کار واقعاً وحشتناک بود از ساعت 5:30 صبح تا 7 شب که برسم خانه سرپا بودم و به خاطر خانه جدید محل کارمان خیلی دور شده بود روزی 2 ساعت رفت و 2 ساعت برگشت توی راه بودم و دقیقاً ماههای آخر که به تابستان خورده بود گرمترین تابستان نسبت به سالهای قبل بود .

موقعی که ویانا بدنیا آمد تا چهل روز یا شاید هم بیشتر خیلی شب ها گریه می کرد روزهای اولی که ویانا بدنیا امده بود خیلی خسته بودم و نیاز شدید به استراحت و آرامش داشتم بخصوص آرامش؟؟؟؟؟؟؟ و خیلی چیزهای دیگر ......... اما در کنار این مسائل ویانا هم خیلی اذیت می کرد و بی خوابی شبانه از همه بدتر بود تا این که ویانا عفونت ادار گرفت در هقته باید دو بار می بردم دکتر و هر دفعه باید آزمایش ادرار می دادم و کار خیلی سختی بود و بیشتر مواقع با مامان پروین و دائی حامد و دائی بهرام می رفتیم چون خیلی عفونت ویانا شدید بود بعد از آن برای بستری شدن ویانا روزی که دوباره برای آزمایش ادرار رفته بودم تنهایی برده بودم چون مامان پروین سرکار بود بابا سعید گفت مرخصی نمی توانم بگیریم دائی ها هیچ کدام نبودند وقتی رفتم همه  وسایل که یک ساک بزرگ و فلاکس آبجوش و شیر خشک با خودم بردم که اگر بستری کردن آماده باشم . خیلی روز سختی بود با یک بچه نوزاد و این همه وسایل از این بیمارستان به بیمارستان دیگر بخصوص برای بستری کردن رفتم بیمارستان شهریار خیلی حیاط بزرگی داشت و برای پذیرش باید می رفتم انتهای حیاط بیمارستان که خیلی مسافت زیادی داشت و پیاده می رفتم دقیقاً دو بار این مسافت رفتم  حتی به یکی از پرسنل گفتم هر مبلغی که می خواهد از من بگیرد و خودش کارهای بستری کردن را انجام بدهد ولی قبول نکرد از ساعت 7 صبح تا 1 ظهر درگیر بستری شدن بودم واقعاً دیگر نفس نداشتم با این همه وسایل و گریه های ویانا چکار کنم یک بار که باید پوشکس عوض می کردم یک بار شیر خشک درست کردم وای چه روز سختی بود بعد از بستری شدن یک هفته من آنجا بودم روزی هم که ویانا را آوردم خانه باید ویانا را پیش یک دکتر خوب می بردیم که تهران بود که کاملاً خوب شود. خدا راشکر تا امروز که ویانا دیگر مشکل عفونت ادار ندارد. شش ماه از بارداری که گذشت دقیقاً روزی که مرخصی زایمان تمام شده بود باید می رفتم سرکار به مدت 2 ماه خونریزی شدید افتادم طوری که کم خونی شدید گرفتم و دکتر گفت باید بستری بشوم تا به من خون وصل کنن ولی به خاطر بچه کوچک قبول نکردم خیلی سردرد و بی حال شده بودم تا اینکه  بعد از دو ماه که خونریزی ام قطع شد کم کم بهتر شدم.

یکی دیگر از مشکلات پیدا کردن پرستار و گریه های ویانا که پرستارهایی که هر دفعه مجبور می شدم عوض کنم عادت نمی کرد و خیلی گریه و بی تابی می کرد و از همه بدتر مریض ها ، دندان درآوردن  که محبور می شدم مرخصی بگیرم که خیلی سخت بود مرخصی گرفتن و روزهایی هم نمی توانستم مرخصی بگیرم خیلی شرایط سخت تر می شد. و موقعی که می رفتم از خانه پرستار ویانا را ببرم خانه به خاطر پله های زیاد خانه مان مجبور بودم خانه مامان پروین بمانم یا اینکه روزهای که خودم با ویانا مجبور می شدم برویم خانه خودمان با یک ساک و ظرف غذای ویانا و وسایل خودم و بغل کردن ویانا که خیلی هزار ماشاء اله سنگین بود باید از چهار طبقه پله بالا می رفتم بعضی موقع توی پله ها که خسته می شدم مجبور می شدم تا روی پاگرد پله صبر کنم و هر روز دعا می کردم که کسی توی پله ها باشد حداقل وسایل من را تا بالا ببرد . موقعی که می رسیدم خانه با وجود همه خستگی هایم باید به وضعیت خونه می رسیدم و غذا درست می کردم که بیشتر مواقع ویانا لجبازی می کرد که کنارش باشم که به کارهایم نرسم با دو تا از همسایه ها که تازه آشنا شده بودم مجبور میشدم از آنها کمک بگیریم یا ویانا را بگذارم خانه شان یا بگوئیم آنها بیایند خانه مان که به کارهایمان برسم که بعداً یکی از همین همسایه هایم مریم خانم باردار شد دیگر نمی توانستم از آن کمک بگیریم یکی دیگر هم مامان ملینا که خودش هم بچه داشت زیاد نمی شد تواقع کمک داشته باشم .

موقعی که ویانا بزرگ شد با رفتارهایش خیلی باعث نارحتی من و اطرافیانش می شود روز به روز لجبازتر می شود دیگر مانده ام که چطوری با ویانا کنار بیایم کمتر بهانه گیر و لجبازی کند از کارهایی که این روزها انجام می دهد فقط حرف خودش هر کاری که دوست دارد انجام می دهد . مثلاً هفته پیش مهمانی دعوت بودیم ویانا از ظهر گفت که نمی خواهد برود مهمانی آخر سر هم نرفت و باعث شد من آخرهای مهمانی بروم و ویانا را خانه همسایه مامان پروین بگذارم . توی خانه فقط در حال ریخت و پاش کردن حتی ده دقیقه خانه ما تمیزی ندارد. هروقت که می خواهد لباس بپوشد باید مطابق میل خودش باشد خود ویانا می گوید هر وقت دوست داشتم لباس می پوشم . توی ماشین یا سرپا یا اینکه می رود کف ماشین می نشیند هر چی به ویانا توضیح می دهم کف ماشین کثیف نباید توی ماشین سرپا باشی اصلاً گوش نمی دهد. جایی که نخواهد برود چنان گریه و داد و بیدا می کند. توی مهد هم اصلاً توی برنامه هایی که برای بچه ها می گذارند مثل جشن ها شرکت نمی کند. امروز هم که اردوی شهربازی داشته از دیشب به ما می گفت که فردا من اردو نمی روم و آخر نه مربی نه مدیر نتوانستند حریف ویانا بشوند که با خودشان اردو بببرند.

 

پسندها (2)

نظرات (2)

رضوان
6 اسفند 93 17:42
عزیزم وحیده جون..واقعا اذیت شدی خانوم گل...واقعا سخت بوده که شما از اندیشه تا تهران بری سرکار و برگردی...الهیی چی کشیدی..من حدود چهار ساله اندیشه ام.اما اصلا جرات نکردم برم تهران سکار.بخاطر سختی هاش...اگه توجه کنی شما لز بارداری تا الان فقط بخاطر کارت بوده که اینقدر اذیت شدی...میدونم کاهی اوقات نمیشه از کار دست کشید.منم تا قبل بارداریم سرکار میرفتم.ولی بعدش استعفا دادم متاسفانه
رضوان
6 اسفند 93 23:11
...و هنوووووووووووووز گیجیم که چطور هم آشپز خوبی باشیم هم خانه دار خوبی هم مادر نمونه هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که ... مردان به تنهایی نمیتوانند بچرخانند هم به جامعه خدمت کنیم هم فرزند تربیت کنیم هم زیبا و خوش اندام باشیم و ما هنوووووووووووووووز لبخند می زنیم نجیب می مانیم به مردان وفا میکنیم مادرمی شویم برای فرزندمان مادری می کنیم خانه مان را گرم و پر مهر میکنیم درس می خوانیم کار می کنیم به جامعه خدمت می کنیم خرجی می آوریم صبوری می کنیم برای سختی ها سینه سپر می کنیم مشکلات را طاقت می آوریم وبا این همه فقط … گاهی در تنهایی مان اشک میریزیم گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم گاهی گوشه ی امامزاده ای مسجدی می خزیم و بغض هایمان را لای چادر های رنگی می تكانيم گاهی می خندیم به عکس ۶سالگی مان با مقنعه ی چانه دار توی مهد کودک ! و هنوز زن می مانیم و به زن بودنمان می بالیم ... تقدیم به تمام گل بانوهای سرزمینم😘