ویانا خورانیویانا خورانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

خوشگل باباش **********

ساعت 5 صبح ویانا داشت برف را نگاه می کرد.

گل دخترم صبح خواستیم برویم سرکار بیدار بود توی ماشین چنان به بارش برف نگاه می کرد چون همه جا سفید پوش شده بود . الان کاش با ویانا می رفتیم توی حیاط با هم برف بازی می کردیم و عکس می انداختیم . ...
16 بهمن 1392

یک روز برفی زیبا

                                                               برف آمده شبانه رو پشت‌بام خانه برف آمده رو گل‌ها رو حوض و باغچه‌ی ما زمین سفید هوا سرد ببین که برف چها کرد رو جاده‌ها نشسته رو مسجد و گلدسته برف قاصد بهاره زمستان‌ها می‌باره سلام سلام سپیدی! دیشب ز راه رسیدی؟ ...
16 بهمن 1392

امروز صبح ویانا از خواب بیدار شده بود دلش نمی خواست مامان برود سرکار

دختر ناز مامان صبح بیدار شده بود فهمید که می خواهیم برویم سرکار چسبیده بود به مامان می می می خورد بهش گفتم مامان می خواهد برود سرکار لباسهایم را بپوشم تو هم بروی خانه خاله مهسا ( نه اینجا) یعنی نرویم خانه خودمان بمانیم .   زندگیم   دورت بگردم   شرمنده مامان خیلی خیلی دوست داره عاشقتم   ...
14 بهمن 1392

ویانا خانم روز 1392/11/10 واکسن 18 ماهگی را زد .

عزیز دلم روز پنجشنبه با دائی حامد رفتیم واکسن 18 ماهگی را زدیم خیلی گریه کردی و خون از پاهات آمد . موقعی که آمدیم دو تا بادکنک خریدیم که بهانه گیری نکنی .  تا دو ساعت حالت خیلی خوب بود اما بعد از آن پادرد و بهانه گیری شروع شد . اگر بابا سعید ما را پنج ساعت بیرون نمی برد و سرگرم نمی کرد حسابی بهانه گیری می کردی به هوای تاب بازی کردن و دور زدن توی خیابان ساکت شده بودی . اما ساعت 10 شب تا خود صبح خیلی حالت بد شد ( تب  و بی قراری و پادرد ) مامان پروین تازه از سرکار آمده بود با وجود خستگی تا صبح بالای سر ویانا بود . دائی حامد هم که کسی جرأت نمیکنه از خواب بیدار کنه اما با صدای گریه ویانا بلند می شد می آمد با ویانا حرف می زد که سرگرم بش...
12 بهمن 1392

دلم یک ذره شده برای نفسم

امروز توی اداره یکدفعه حواسم رفت پیش نفسم یاد کارهای شیرینش افتادم تازگی ها همین که می بینند مامان می خواهد لباسها را از لباسشوئی دربیاورم بیرون سریع می رود لباسها را دانه دانه از لباسشوئی درمی آورد بعدش می ده به مامان که بندازم روی رخت پهن کن من هم چنان ذوقی می کنم که نگو بعدش که بوسش می کنم و تشکر .         راستی دختر گلم چند شبی که شبها خوب نمی خوابی بابا هم دیروز حسابی کلافه شده بود یکمی با صدای بلند گفت بگیر بخواب تو مثل اشک بهار زدی گریه بابا هرچه قدر خواست بوست کنه نذاشتی . دلیل کم خوابیت هم به خاطر بازیگوشی دوست داری بازی کن ای کاش خودت تنهایی بازی کنه همین که سرم را می زارم روی بالش هی گی پاشو پاشو (...
9 بهمن 1392

ویانا می دانی فردا قرار چه بلایی سرت بیاد ؟

وای وای فردا آمپول داری (واکس 18 ماهگی) این واکسن را بزنی دیگه واکس نداری انشاء اله تا شش سالگی قربونت بروم آخرین باری که سرما خورده بودی مجبور شدیم برویم آمپول بزنیم ویانا هم خوشجال فکر کرد حالا آمپول چی ؟ به مریضهایی که بیرون مطب نشسته بودند با خوشحال می گفتی آمپول آمپول ولی همین که بردیم آمپول زدیم آوردیم بیرون خنده یاد رفت . ...
9 بهمن 1392

دخترم گلم روز کودک مبارک

هدایای روز کودک ویانا مامان پروین : سرویس اسباب بازی قابلمه - پیکنیک - کفگیر و ملاقه   مامان وحیده :  عروسک انگشتی حیوانات جنگل -  کتاب داستان بابا سعید :  ماشین آبی رنگ دایی بهرام : کیف کوله پشتی میکی موز دختر گلم مبارکت باشه انشاء اله دوران کودکی خوبی داشته باشی و مامان و بابا به وظایفشان خوب عمل کنند و تو هم قدردان زحمات مامان و بابا و مامان پروین باشی .       ...
9 بهمن 1392

عزیزم دلم دیروز که تمام وقتم را به تو اختصاص دادم چقدر مهربان شده بودی

عزیز دلم چند وقتی بود که خیلی بهانه گیری می کرد توی خانه دیروز تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم ( نه ظرف بشورم - نه شام درست کنم - نه خانه را تمیز کنم و ...) تازه دو ساعت هم خروجی گرفتم آمدم خانه یک کتاب هم برات خریدم وقتی که آمدم خانه اول با هم نشستیم عکسهای کتاب را دیدیم بعد شیر مامان وحیده را خوردی ، میوه خوردیم با هم بعدش رفتیم پاساژ نزدیک خونه موقع که برگشتیم خونه یک گوشی موبایل ( اسباب بازی ) خریدیم داخل گوشی یک صدای سگ داشت که خیلی ذوق میکردی کلاً روز خوبی را با هم داشتیم . اما داشته باش که الان بوی ظرفهای نشسته مال دوشنبه داخل آشپزخانه بوش پیچیده ( چون من شب ها خیلی خسته می شوم واقعاً نمی توانم ظرف ها را بشورم می گذارم برای فردا بع...
9 بهمن 1392